پریاپریا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

پریا خانم

حلزون خال خالی خونه ما

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه     حلزون خال خالی   آی حلزون شاخکی! کجا می ری یواشکی؟ جلو میری یواش و ریزه،ریزه پوتنت چه نرم و خیس و لیزه خالهای دونه،دونه داری به روی پشت خود یه لونه داری ساکتی و خجالتی و تنها بمون توی باغچه خونه ما     منبع:کودک سیتی(مهری ماهوتی) ...
1 آذر 1391

قصه‌ی کفشدوزک‌ها

  یکی بودیکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. بابا کفشدوزک و مامان کفشدوزک با پسرشان خال خالی در جنگل سبز زندگی می کردند.مامان کفشدوزک کفشهای قشنگی درست می کرد.همه ی حیوانات جنگل مشتری کفشهای او بودند. بابا کفشدوزک هم کفش های دوخته شده را به  فروشگاه جنگل می برد و می فروخت.خال خالی کوچولو خیلی دلش می خواست مثل مادرش کفش بدوزد ولی پدر و مادرش به او می گفتند:«تو هنوز کوچکی و کار کردن برای تو زوده،تو حالا حالاها باید بازی کنی.»خال خالی کوچولو هم توی کارگاه ،پیش مامانش می نشست و کفش دوختنش را تماشا می کرد. یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید،خبر عروسی خاله سوسکه.این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش و لباس نو انداخت.همه...
30 آبان 1391

کبوتر پر شکسته (شعر کودکانه)

      کبوتر پر شکسته   توی حیاط خونه یک کبوتر نشسته   دارم اونو می بینم انگار بالش شکسته   شاید یه بچه ی بد سنگی زده  به بالش   بالش وقتی شکسته بد شده خیلی حالش   کبوتر بیچاره! الهی برات بمیرم!   الان برای بالت یه کم دوا می گیرم   بالت رو زود می بندم اینکه غصه نداره   حالت خوبِ خوب میشه پر می کشی دوباره   ...
28 آبان 1391

شعر کودکانه خورشید خانم

      از پشت کوه دوباره خورشید خانوم در اومد    با کفشای طلا و پیرهنی از زر اومد    آهسته تو آسمون چرخی زد و هی خندید    ستاره ها رو آروم از توی آسمون چید    با دستای قشنگش ابرا رو جابه جا کرد    از اون بالا با شادی به آدما نیگا کرد    دامنشو تکون داد رو خونه ها نور پاشید    آدمها خوشحال شدن خورشید بااونها خندید...   منبع:کودکانه های بهار   ...
26 آبان 1391

حیوونای رنگارنگ

    حیوونای رنگارنگ   حیوونا خیلی هستن وحشی واهلی هستن گاو، بچه اش گوساله بز، بچه اش بزغاله گوسفند و میش و بره می چرند توی دره اسب و شتر تو صحرا بار می برند به هرجا روباه وشیر و پلنگ حیوونای رنگارنگ تو دشت وکوه و بیشه پیدا می شه همیشه   منبع: monakindergarten ...
24 آبان 1391

مامان وبابا

در خانه بازی باز هم من مادر بابا شدم در چادر مادر بزرگ مثل خودش زیبا شدم خرس خودم را می دهم بابا کمی بازی کند می خندد او ، تا که مرا با خنده اش راضی کند آش خیالی می پزم با سبزی و ماش و نخود بابا که خورد آهسته گفت : به به عجب خوشمزه شد ! دست خودش را او کشید آهسته بر موی سرم این بار هم گفت او به من هستی شبیه مادرم !   ...
22 آبان 1391

گاو بی‌خیال

              گُنده است و او دارد وزن و هیکلی سنگین   خوش به حال گاوی که ذره ای نشد غمگین   یونجه می خورد هر روز غصه ای ندارد او   می رود به هر جایی بوده قلدُر و پُر رو   دائماً دُمَش را نیز می دهد تکان اما   خسته هم نمی گردد گاو گنده و زیبا   روز و شب، مگس ها را می پراند او با دُم   با صدای زنگوله لحظه ای نگردد گُم   اهل بازی و تفریح هست و بادُمش شاد است   از تمام غم ها نیز راحت است و آزاد است   بی خیال و دل گنده هست و بوده او نادان ...
22 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پریا خانم می باشد