پریاپریا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

پریا خانم

خرگوش دم دراز و روباه حیله گر

خرگوش دم دراز و روباه حیله گر مجموعه: شعر و قصه کودکانه   در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود. روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟ خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟! روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد...
3 اسفند 1392

شعر کودکانه برای شب یلدا

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   یک شعر کودکانه زیبا برای شب یلدا برای بچه های سنین مهد کودک، پیش دبستانی و دبستان در این نوشته برای شما عزیزان آمده است.    سی ام آذره و یک  شب زیبا یه  شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی و خنده شبی که واسه ی همه خیلی بلنده همه ی اهل خونه خوشحال و خندون آجیل و شیرینی و میوه  فراوون شب قصه گفتن و یاد قدیما قصه ی لحاف کهنه ی ننه سرما شب یلدا که سحر شد،فصل پاییز میره جای پاییز رو زمستون می گیره ننه سرما باز دوباره برمی گرده کوله بارش رو پر از سوغاتی کرده   شاعر: خانم مهری طهماسبی دهکردی م...
12 دی 1392

باز آمده زمستان

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه               بــــاز آمــده زمــســــتان              اين فصــل سردِ سرسخت زنـــــبـورك بيــــــچــــاره               يـــخ زد روي بـــند رخــــت   گنجشـــك بــرخود لرزيـد              تــا ننـــه ســرمــا را ديــــد دســت سرد زمــسـتـان              تــــمــــام ...
1 دی 1392

داستان زیبای رقیه کوچولو

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند. وقتی امام به شهادت رسیدند خاندان امام را به اسارت بردند، حضرت رقیه خیلی از دوری امام بی تاب بودند و گریه می کردند. صدای گریه رقیه کوچولو به گوش یزیدیان رسید و آنها برای اینکه صدای رقیه (ع) را قطع کنند سر امام حسین (ع) را برایش بردند زمانی که حضرت رقیه سر مبارک امام را در آغوش گرفتند و بوسی...
1 آذر 1392

شعر کودکانه سلام بابا

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   سلام بابا... شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی   منبع:asemoni.com ...
1 آبان 1392

پریا جان تولدت مبارک

 پریا جان تولدت مبارک     تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا   وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما   تو تقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه   از آسمون فرستاد خدا یک ماه زیبا   تو لدت مبا رک       یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن   یکی به نیت تو یکی از طرف من   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم   به خاطر و جودت به افتخار بودن   ...
23 مهر 1392

شعرهای مدرسه

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه همشاگردی سلام آغاز سال نو، با شادی و سرور هم ‌دوش و هم ‌زبان، حرکت به سوی نور   آغاز مدرسه، فصل شکفتن است در زنگ مدرسه، بیداری من است در دل دارم امید، بر لب دارم پیام هم‌ شاگردی سلام، هم‌ شاگردی سلام مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار دانش به نسل ما، می ‌بخشد اعتبار در دل دارم امید، بر لب دارم پیام هم ‌شاگردی سلام، هم ‌شاگردی سلام ای در کنار ما، آموزگار ما چون شمع روشنی، در روزگار ما روشن ز نور توست، کاشانه دلم ...
1 مهر 1392

قصه کودکانه عروسک بهانه‌گیر

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه     پریا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"   بعد پریا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و  با لبخند از پریا تشکر می کرد   پریا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک پریا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی پریا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.   پریا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که پریا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!   پریا می خواست شیشه ی شیرشو بهش ب...
1 شهريور 1392

قصه ماهی کوچولو

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن.   بالای تپه، خونه حسن بود.   حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها ...
1 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پریا خانم می باشد