پریاپریا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

پریا خانم

جشن بزرگ چهار شنبه سوری مبارک

آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می رویم سرخی تو از من ، زردی من از تو   جشن باستانی چهارشنبه سوری مبارک   ...
24 اسفند 1393

قالیشویی موش ها

                    فرش موشها کثیف شده بود. خیلی کثیف. باید حتما شسته می شد. موشها می خواستند خودشان آن را در حیاط خانه شان بشویند. اما وسایل لازم را نداشتند. آنها مجبور بودند وسایلشان را از لابلای وسایل توی انبار آدمها پیدا کنند. موشها دنبال چیزی می گشتند که از آن به عنوان فرچه استفاده کنند. آنها گشتند و گشتند تا بالاخره یک مسواک کهنه پیدا کردند. موشها خوشحال شدند چون مسواک مثل یک فرچه ی دسته دار است. البته دسته ی آن کمی بلند است ولی عیبی ندارد. قالیشویی پارو هم می خواهد. حالا موشها باید یک پارو پیدا می کردند. آنها یک کارد آشپز خانه پیدا کردند. ام...
1 اسفند 1393

تمیزی چه خوبه

                            یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یك‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تما...
1 بهمن 1393

سلام سلام زمستون

​ ​ سلام سلام زمستون ​ ​ نداری برف و بارون؟ ​ ​ ​ ​ ​ به جای برف و بارون ​ ​ ​ ​ ​ سرما داری برامون؟ ​ ​ ​ ​ ​ کاشکی که آسمونو ​ ​ ​ ​ ​ ابری کنی بباره ​ ​ ​ ​ ​ برف سفید و زیبا ​ ​ ​ ​ روی زمین بذاره ​ ​ ​ ​ ​ ...
1 دی 1393

قصه ی زیبای ماشین مورچه‌ها خراب شده

    یه ملخ مرده نزدیک در حیاط روی زمین افتاده بود و مورچه ها دورش جمع شده بودن. مورچه ها داشتن سعی می کردن ملخ رو با خودشون ببرن. نی نی از عقب حیاط به ملخ نگاه می کرد اما تنهایی جلو نمی رفت. دوست داشت ملخ رو به همه نشون بده . نی نی بلد نبود حرف بزنه به خاطر همین شروع کرد به سر و صدا کردن و هی می گفت: این... این ... مامان اومد پیش نی نی و گفت چی شده عزیزم .نی نی به سمت ملخ که زیر در حیاط بود اشاره می کرد و می گفت: این ...این... مامان ملخ رو نمی دید .فکر می کرد نی نی در رو نشون می ده . مامان گفت :در چی شده ؟ درحیاط چی شده ؟ نی نی از دست مامان خسته شد. از پیش مامان رفت پیش بابا و دست بابا رو گرفت. ب...
1 آذر 1393

دختر کربلا

    یک لحظه ببند چشم خود را تا قصه ای آشنا ببینی پایان قشنگ کربلا را از دختر کربلا ببینی   پس خوب ببین که دختر آنجاست بالای سر پدر نشسته از لرزش شانه هاش پیداست بغضی که به حنجرش شکسته   گقتی که چقدر کوچک است او افتاده به خاک از غم و درد ای کاش کسی می آمد او را از روی زمین بلند می کرد   حالا تو ببین ادامه اش را پایان قشنگ قصه اینجاست او نیز ادامه حسین است دیدی که خودش چگونه برخاست   برخاست به جنگ دشمنان رفت این بار خودش بدون بابا برخاست به دیگران بگوید فریاد...
1 آبان 1393

قصه شیر و آدمیزاد

     يکی بود يکی نبود ، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شير در ميدان جنگل نشسته بود و بازي کردن بچه هايش را تماشا مي کرد که ناگهان جمعي از ميمونها و شغالها در حال فرار به آنجا رسيدند. شير پرسيد: « چه خبر است؟» گفتند: « هيچي، يک آدميزاد به طرف جنگل مي آمد و ما ترسيديم.» شير با خود فکر کرد که لابد آدميزاد يک حيوان خيلي بزرگ است و مي دانست که خودش زورش به هر کسي مي رسد. براي دلداري دادن به حيوانات جواب داد: « آدميزاد که ترس ندارد.» گفتند: « بله، درست است، ترس ندارد، يعني ترس چيز بدي است، ولي آخر شما تا حالا با آدم جماعت طرف نشده ايد، آدميزاد خيلي وحشتناک است و ز...
25 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پریا خانم می باشد