پریاپریا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

پریا خانم

شعر کودکانه سلام بابا

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   سلام بابا... شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی   منبع:asemoni.com ...
1 آبان 1392

پریا جان تولدت مبارک

 پریا جان تولدت مبارک     تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا   وجود پاکت اومد تو جمع و خلوت ما   تو تقویما نوشتیم تو این روز و تو این ماه   از آسمون فرستاد خدا یک ماه زیبا   تو لدت مبا رک       یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن   یکی به نیت تو یکی از طرف من   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم   به خاطر و جودت به افتخار بودن   ...
23 مهر 1392

شعرهای مدرسه

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه همشاگردی سلام آغاز سال نو، با شادی و سرور هم ‌دوش و هم ‌زبان، حرکت به سوی نور   آغاز مدرسه، فصل شکفتن است در زنگ مدرسه، بیداری من است در دل دارم امید، بر لب دارم پیام هم‌ شاگردی سلام، هم‌ شاگردی سلام مهر از افق دمید، فصلی دگر رسید فصل کلاس و درس، ما را دهد نوید شد فصل کسب علم، فصل تلاش و کار دانش به نسل ما، می ‌بخشد اعتبار در دل دارم امید، بر لب دارم پیام هم ‌شاگردی سلام، هم ‌شاگردی سلام ای در کنار ما، آموزگار ما چون شمع روشنی، در روزگار ما روشن ز نور توست، کاشانه دلم ...
1 مهر 1392

قصه کودکانه عروسک بهانه‌گیر

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه     پریا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"   بعد پریا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و  با لبخند از پریا تشکر می کرد   پریا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک پریا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی پریا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.   پریا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که پریا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!   پریا می خواست شیشه ی شیرشو بهش ب...
1 شهريور 1392

قصه ماهی کوچولو

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   یکی بود، یکی نبود. تازه بهار شده بود و تپّه ی بلند دهکده پر از علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها از پیله هاشون در اومده بودن و روی گل ها بازی می کردن و خبر اومدن بهار رو به همه می دادن.   بالای تپه، خونه حسن بود.   حسن خیلی از اومدن بهار خوشحال بود و دلش می خواست بره بیرون و روی سبزه ها بازی کند، ولی نمی تونست. چون مریض بود. چند روز گذشت و حسن هنوز بیرون نیومده بود. گل ها و پرنده ها و ماهی های روی خونه دلشون براش تنگ شده بود. آخه حسن خیلی اون ها رو دوست داشت و قبل از زمستون سال قبل همیشه باهاشون حرف می زد، مراقبوشون بود. به گل ها آب می داد به ماهی ها ...
1 مرداد 1392

شعر کودکانه بچه شیعه (یادگیری چهارده معصوم)

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   من بچه شیعه هستم خدا را می پرستم خدای پاک و دانا مهربان و توانا پیامبرم محّمد (ص) که با او قرآن آمد دین را به ما رسانده او ما را شیعه خوانده دختر او زهرا (س) بود فاطمه کبرا بود فدای دین شد جانش لعنت به دشمنانش (۲) در روز عید غدیر بر ما علی (ع) شد امیر امیر مومنین است امام اوّلین است امام دوّم ما بخشنده بود و تنها نام ایشان حسن (ع) بود صبور خوش سخن بود (۲) حسین که شاه دین است امام سوّمین است شهید کربلا شد تربت او شفا شد وقتی که آب می خورم بر او سلام می کنم (۳) چهارم امام سجّاد ...
1 تير 1392

شعر کودکانه ی آقای باغبان

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه   باغبان   من آقای باغبونم دارم یه آواز میخونم می گم به گل های قشنگ گل های ناز و رنگارنگ به به به!چه خوشگلید! سرخید و سبزید و سفید من دوس دارم شمارو قربون برم خدارو که آفریده بلبل لاله و یاس و سنبل نگاه من به گلهاس به سبزه و چمن هاس کارم رو دوست دارم همیشه گل می کارم گل می کارم  گل ناز شعر می خونم با آواز کارم خیلی تمیزه گل واسه من عزیزه گل همیشه قشنگه نازه و رنگارنگه منبع:ترانه های کودکان تبیان ...
1 خرداد 1392

قصه ی کاکتوس و جوجه تیغی

        یک روز سولماز کوچولو و مادرش به بازار رفتند. سر راهشان یک گل فروشی بود. سولماز کوچولو جلوی گل فروشی ایستاد. دست مادر را کشید و گفت: «مامان ... مامان... از این گل های خاردار برایم می خری؟»   مادر به گل های پشت شیشه نگاه کرد و گفت: «اینها را می گویی؟ اینها کاکتوسند.»   بعد هم به داخل گل فروشی رفتند و یکی از آن گلدان های کوچولوی کاکتوس را خریدند. مادر گفت: «هفته ای یکی دو بار بیشتر به آن آب نده. خراب می شود.»   آن وقت رفتند، خریدشان را کردند و به خانه برگشتند. سولماز کوچولو خوشحال بود. از گل کاکتوس خیلی خوشش آمده بود. او در خانه...
1 ارديبهشت 1392

روباه، در یک روز برفی

  مجموعه: شعر و قصه کودکانه     درآن كوه بزرگ خانه كوچك عمو حسن قرار داشت. او به تنهایی در خانه ی خیلی كوچكی در میانه راه بالائی كوه زندگی می كرد. خانه كوچك او بیرون از جنگل كاج ساخته شده بود. او قد بلندی نداشت ولی خیلی پیر و عاقل بود. او ریش سفید رنگ بلندی داشت و یك كلاه خیلی بامزه می پوشید . با اینكه تنها زندگی می كرد هنوز هم دوستان زیادی داشت. همه حیوانات و پرندگان دوستانش بودند . هوا سرد می شد و پرندگان به مناطق گرمسیر جنوب پرواز می كردند. زمستان نزدیك بود. برخی از حیوانات كه مجبور بودند در جنگل بمانند در بدنشان برای مدتی طولانی غذا ذخیره می كردند و به زودی به خواب زمستانی می رفتند تا اینكه بهار برسد. ...
1 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پریا خانم می باشد