پریاپریا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

پریا خانم

قصه زیبای بابا برفی

     آن سال زمستان، زمستان سختی بود: درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه. آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود. همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا. آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا. یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند….. ….. وقتی بچه ها به حیا...
18 اسفند 1394

قصه ی زیبای دُم قشنگ، روباه شکمو

    یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود  روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:   یه کبک خوردم یه تیهو دویدم مثل آهو دمم خیلی قشنگه قشنگه رنگ وارنگه لای لای لالا لالایی همه میگن بلایی همه میگن یه  روباه روباه ناقلایی لا...
1 بهمن 1394

دوستی شیر و شغال

  در یک جنگل بزرگ شیر و شغالی زندگی می کردند که با هم دوستان صمیمی بودند. شیر پادشاه جنگل بود و شغال وزیرش. همه ی حیوونای جنگل شیر را دوست داشتند و از وجودش راضی بودند اما شغال همیشه به فکر کشتن شیر بود تا خودش پادشاه جنگل بشه. یک روز شغال نقشه ای کشید. شیر هر روز نزدیک های ظهر عادت داشت کنار رودخانه بره و از آن آب بخوره. شغال تصمیم گرفت توری را در آن جا پنهان کنه تا هر وقت شیر برای نوشیدن آب به اونجا می ره توش گیر بیفته و بعد اون تور را به داخل رودخانه بندازه و خودش پادشاه جنگل بشه. شغال بدجنس از فکر پلیدش خنده اش گرفت و به خودش افتخار کرد. روز بعد شیر برای نوشیدن آب به کنار رودخانه رفت و در تور شغال گیر افتاد. شغال که خودش ...
1 دی 1394

شب وحشتناک آقا گوسفنده و خانم گوسفنده

آن روز، از صبح تا شب، آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه نتوانستند از آغل بيرون بروند. در آسمان باز شده بود و باراني یک ريز مي باريد. آقاگوسفنده و خانم گوسفنده و بزچلاقه با علوفه خشکي که توي آغل داشتند، شکمشان را سير کردند و شب که شد، هر کدام گوشه اي خوابيدند. نصفه هاي شب بود که هرسه تاشان از خواب پريدند و ديدند آب باران از گوش هاي راه پيدا کرده و کف آغل را خيس کرده است. خوابيدن روي زمين گل آلود و نمناک امکان نداشت. خانم گوسفنده به آقاگوسفنده گفت: «چه کنيم حالا؟ کجا بخوابيم؟ » آقاگوسفنده گفت: «نمي دانم. راه چاره اي به نظرم نمي رسد. يا بايد روي همين زمين گل آلوده بخوابيم يا تا صبح بيدار بمانيم و ببينيم صبح که شد...
1 آذر 1394

با درخت پیر قهر نکنید

            کلاغ شروع کرد به غار غار کردن، درخت پیر گوشهایش را گرفت و با صدایی لرزان گفت: هیس.... آرام باش. آواز نخوان. سرم درد می گیرد... حوصله ندارم...  کلاغ ساکت شد و آرام روی شاخه نشست. دارکوب نشست روی شاخه ی دیگر و شروع کرد به نوک زدن و تق تق کردن. درخت پیر شروع کرد به ناله کردن و گفت نه نه نزن. خواهش می کنم نوک نزن. من طاقت ندارم... اعصاب ندارم... زود خسته می شوم... دارکوب ناراحت شد و رفت. پرستو دوستانش را دعوت کرده بود به لانه اش، که روی یکی از شاخه های درخت پیر بود. درخت پیر تا دوستان پرستو را دید، گفت: خواهش می کنم سر و صدا نکنید من می خواهم بخوابم... مریضم ... حوصل...
1 آبان 1394

حسن کچل

    داستان حسن کچل    یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکس نبود. پیرزنی بود که یک پسر کچل داشت به اسم حسن. این حسن کچل  ما که از تنبلی شهره عام و خاص بود از صبح تا شب کنار تنور دراز می کشید و می خورد و می خوابید. ننه اش دیگه از دستش خسته شده بود با خودش فکر کرد چیکار کنه که پسرش دست از تنبلی برداره و یه تکونی به خودش بده. تا اینکه فکری به خاطرش رسید بلند شد رفت سر بازار و چند تا سیب سرخ خوشمزه خرید و اومد خونه. یکی از سیب ها رو گذاشت دم تنور یکی رو یه کم دور تر وسط اتاق . سومی رو دم در اتاق چهارمی تو حیاط و …..آخری رو گذاشت پشت در حیاط تو کوچه. حسن که از خواب پاشد بدجور ...
1 مهر 1394

گاو بی‌خیال (شعر کودکانه)

            گاو بی‌خیال     گُنده است و او دارد وزن و هیکلی سنگین   خوش به حال گاوی که ذره ای نشد غمگین   یونجه می خورد هر روز غصه ای ندارد او   می رود به هر جایی بوده قلدُر و پُر رو   دائماً دُمَش را نیز می دهد تکان اما   خسته هم نمی گردد گاو گنده و زیبا   روز و شب، مگس ها را می پراند او با دُم   با صدای زنگوله لحظه ای نگردد گُم   اهل بازی و تفریح هست و بادُمش شاد است   از تمام غم ها نیز راحت...
1 شهريور 1394

لالایی ماه و مهتابه

      لالایی های کودکانه    لالایی ماه و مهتابه لالایی مونس خوابه لالایی قصه ی گل هاس پر از آفتاب پر از آبه لالایی رسم و آیینه لالایی شعر شیرینه روون و صاف و ساده زلال مثل آیینه   لالایی گرمی خونه لالایی قوت جونه لالایی میگه:یک شب هم کسی تنها نمی مونه لالایی آسمون داره گل و رنگین کمون داره توی چشمون درویشش نگاهی مهربون داره     لالایی های ما ماهه بدون ناله و آهه بخون لالایی و خوش باش که عمر غصه کوتاهه     ...
1 مرداد 1394

شعر کودکانه مرغ قشنگم

         شعر کودکانه مرغ قشنگم   مرغ قشنگم   مرغ قشنگم قدقدقدا می کنه شاید داره منو صـــدا می کنه دونه می خواد تا بخوره برای من تخــــــم بذاره یه مشت دونه بر می دارم برای مرغـــــــم می پاشم   یه کاسه ی آب میارم جلوی مرغـــم میذارم اون می خوره آب و دونه بعدش میــــره توی لونه می خوابه قدقد می کنه برای من تخــــم می کنه مهری طهماسبی دهکردی  ...
1 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پریا خانم می باشد